نهانخانه ی دل
نهانخانه ی دل
ای برده امان از دل عشاق کجایی...
نوشته شده در تاريخ 6 / 2 / 1389برچسب:, توسط میم و حا و میم و دال |

لیلی قصه اش را دوباره خواند، برای هزارمین بار و مثل هر بار لیلی قصه باز هم مرد.

لیلی گریست و گفت: کاش این گونه نبود.

خدا گفت: هیچ کس جز تو قصه ات را تغییر نخواهد داد. لیلی!قصه ات را عوض کن.

لیلی اما میترسید. لیلی به مردن عادت داشت. تاریخ به مردن لیلی خو کرده بود.

خدا گفت: لیلی عشق میورزد تا نمیرد. دنیا، لیلی زنده میخواهد. لیلی آه نیست. لیلی اشک نیست. لیلی معشوق مرده در تاریخ نیست. لیلی زندگیست.

لیلی! زندگی کن. اگر لیلی بمیرد، دیگر چه کسی لیلی به دنیا بیاورد؟ چه کسی گیسوان دختران عاشق را ببافد؟ چه کسی طعام نور را در سفره های خوشبختی بچیند؟ چه کسی غبار اندوه را از طاقچه های زندگی بروبد؟ چه کسی پیراهن عشق بدوزد؟

لیلی! قصه ات را دوباره بنویس...

لیلی به قصه اش برگشت. این بار اما نه به قصد مردن. که به قصد زندگی. و آن وقت به یاد آورد که تاریخ پر بوده از لیلی های ساده ی گمنام...



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






تمام حقوق اين وبلاگ و مطالب آن متعلق به صاحب آن مي باشد.