سلام دوستان عزیز
یه شعر جدید براتون می ذارم و منتظر نظراتون می مونم...
هر نفس می آید و نامت نمی آید دگر
نغمه ی مرغ دل از بامت نمی آید دگر
--
چشم می بیند رخ خورشید و مه، هر صبح و شام
دیده را سوی تو ام قامت نمی آید دگر
--
سرخی قلبم ببین و گو جواب، آخر چرا...
سوی ما چشمان مه فامت نمی آید دگر؟؟؟
--
صیدم و آماده ی دیدار صیادم، ولی
سوی قلبم دانه و دامت نمی آید دگر
--
اشکهایم باده ی مهمانی غربت شد و...
حیرتا! در بزم ما جامت نمی آید دگر
--
هر شبم خوابی ز چشمانت شود مهمان من
هیچ اثر از ما به یک شامت نمی آید دگر
--
ما فنا گشتیم در اندوه آبی از لبت
بر لب ما شهدی از کامت نمی آید دگر...
میم و حا...
نظرات شما عزیزان: