نهانخانه ی دل
ای برده امان از دل عشاق کجایی...
نوشته شده در تاريخ 11 / 3 / 1389برچسب:, توسط میم و حا و میم و دال |

نمیدونم چرا این همه سرشارم از حرفای نگفته که انگار قراره بشن ابیات اشعار من...

امیدوارم براتون دلنشین باشه...

فرزند انتظارم و، قامت خمیده ام

جز رنج هجر و بی کسی، چیزی ندیده ام

با مرغک خیال خود، از فرش آمدم

وز شاخه های عرش معلا، پریده ام

رفتم ز شهر مردم چشمان خیس خود

زینجا، به شهر عالم معنا رسیده ام

دلداده ی محبت شیطان شدم هنوز

دل از هوای تازه ی باران بریده ام

از میوه های عالم فانی برای خویش

جز سیبکی، چو آدم و حوا نچیده ام

طعم خوش وصال حبیبان چشیده اید؟

من طعم دوری از رخ جانان چشیده ام

از انتظار ناله کنم یا ز دست یار

از دست یار درد فراوان کشیده ام

با تو بگفته ام ز خیالات قلب خویش

وز تو صدای آیه ی قرآن شنیده ام

از تو صدای آیه ی قرآن شنیدم و...

دیدار روت، گشته خیالات دیده ام...

 

میم و حا...

نوشته شده در تاريخ 11 / 3 / 1389برچسب:, توسط میم و حا و میم و دال |

سلام دوستان

اینم شعر جدیدم

تقدیم به شما...

بساط حسرت آماده، دو چشم ماست پر باده

نمی دانم چرا یارم، دل خود بر عدو داده...

شدم جادوی چشمانش، پر از سحر است دامانش

هوا خواهی او، جانم، به باد آرزو داده

یکی روزی دو چشم او، به چشم ما و دست او

به دست ما رسید، آنگه، نشانی سوی کو(ه) داده

هوای ها و نای ما و راه او و پای ما

و خواب چشم مست او، غمِ هایم به هو داده

شب گیسوی پر تابش، به روی روی مهتابش

کشیده پرده از چهره، به عالم آبرو داده...

پِیَش در کوه و صحراها، به روی موج دریاها

خوشم، از بهر دیدارش، مجال جستجو داده

اگر رویش ببینم من، به تخت شه نشینم من

نشان پادشاهیمان، نشان خواب او داده

به ما از جام خود داد و حروف نام خود داد و...

برای وقت دلتنگی، یکی هم تار مو داده...

 

میم و حا...

نوشته شده در تاريخ 9 / 3 / 1389برچسب:, توسط میم و حا و میم و دال |

سلام

خوبین دوستان!!!

 

امروز یه جمله ای رو پشت یه وانتی دیدم که مثل بقیه ی جملات رو همه ی این تیپ ماشینا، کلی باهاش حال کردم و در عین حال، عمیقا به فکر فرو رفتم...

اون عبارت یا به طور دقیق اون بیت شعر، این بود:

" کند همجنس با همجنس پرواز        کبوتر با کبوتر باز با باز..."

و بلا فاصله این جمله تو ذهنم اومد که:

" خلایق هرچه لایق"

نمیدونم چی شد که پس از خوندن اون شعر، چرا این عبارت به ذهنم اومد...!!!

ولی هر دوی این عبارات، اشاره به یه نکته ی مهم، تو زندگی همه ی ما ها دارن، و اون نکته، چیزی نیست جز سنخیت...

سنخیت...!

عاملی که همه ی ابعاد خلقت عالم، بر اساس اون، چیده شده. ولی گاهی، ما آدما، اونو فراموش می کنیم و تو زندگیمون، بارها از مسئله ی سنخیت، فاصله می گیریم.

مثلا تو دوست یابی.... مثلا همسر یابی.... پیدا کردن یه شریک متناسب برای خودمون تو امور مختلف.

تو همین افکار بودم که یاد یکی دو تا از اطرافیان خودم افتادم که بدون هیچ سنخیتی، مثلا شدن دوست من...

آخ که چقدر از امثال این آدما باید بکشیم، تا تاوان این شبه دوستیها رو ادا کنیم...

به هر حال امیدوارم که همه ی شما دوستای خوبم، یک زندگی سرشار از سنخیت و داشته باشین و به شادیهای بیشتری برسین.

منم تصمیم گرفتم که تو زندگیم، از این به بعد، کبوتر با کبوتر باشه و  باز با باز و قورباغه با وزغ...!

یعنی اصولا خلایق هرچه لایق!!!

شاد باشین

میم و حا...

نوشته شده در تاريخ 9 / 3 / 1389برچسب:, توسط میم و حا و میم و دال |

خراب بود خانه ی دلدادگی، خراب

و حال زار ما و سرافکندگی، خراب

خدا! ببین به چه حالم، تو دستگیری کن...

ببین که شد زیر بنای بندگی، خراب

خیالمان، که به عرش خدا رسیده ایم

تمام کاخ ریا شد به سادگی، خراب

چه تند سوی هوس با خیال عشق شدیم

سریع شد عاشقی در زندگی، خراب

مرام ما که به منزلگهش سری بزنیم

مرام و معرفت و مردانگی، خراب

شبی جنون به عقل گفت: که عشق است کار خیر

بتان عقل شدند به دیوانگی، خراب

نشانه های لیلی و مجنون و بیستون

و حال زار ماست، ز بیچارگی، خراب...

 

میم و حا...

نوشته شده در تاريخ 8 / 3 / 1389برچسب:, توسط میم و حا و میم و دال |

آخر به خاک می روم و خاک می شوم

از صفحه ی زمانه ی دون پاک می شوم

--

شادی ما به عالم فانی تمام شد

آندم که خاک می شوم، غمناک می شوم...

 

میم و حا...

نوشته شده در تاريخ 8 / 3 / 1389برچسب:, توسط میم و حا و میم و دال |

سلام

عجب حکایتیه، حکایت دوستای صمیمی

دوستانی که همه ی وجودشون، نگران فراز و نشیب دوست دیگشونه...

نمی دونم از قلبم چی بگم براتون...  سیر و سرکه! اسپند و آتش! یا تکه ی یخی مشتعل...!

حکایتیه، حکایت آدمایی که تو یه زمانی، انتخاب می شن واسه آزمایش خاص پروردگار. انتخاب می شن که با یک تصمیم، به عرش برسن یا به خاک مذلت. انتخاب می شن واسه...

حکایت آدمایی که فکر می کنن انتخاب شدن واسه آزمایش...

و غافلند از اینکه همه ی انسانها و موجودات، همواره در معرض آزمایشهای خداوند هستند و همه ی خوبیها و بدیهای عالم، جز آزمایش خدا نیست.

غفلت می کنیم دوستان. از این نکته غافلیم که اولین دم و باز دم ما بعد از هر خطا و گناه و اشتباهمون، فرصت مجددیه که اله العالمین به ما اعطا می کنه. فرصتی که هم بوی رافت و مهربانی میده و هم بوی حکمت و آزمایش...

اصلا هر صبح که پلکهای ما از هم باز می شن و حیات مجدد رو تو یه روز جدید تجربه می کنیم، در واقع مواجهیم با یه فرصت گرانبها که خدا به ما داده. فرصتی که قراره ازش نهایت استفاده رو ببریم و دیگه خطاها و اشتباهات روز قبل و روزهای قبلمونو تجربه نکنیم.

و توی همه ی این روزها، شنبه، از همشون مناسب تره...

و امروز، شنبست و یه فرصت مناسب برای انسان بودن و خوب بودن و خوب موندن...

 

میم و حا...

 

 

 

نوشته شده در تاريخ 5 / 3 / 1389برچسب:, توسط میم و حا و میم و دال |

سلام دوستان عزیز

حالتون خوبه؟

میدونید امروز چه روزیه؟

امروز روز وطنه و من این روز و به همه ی عاشقای این سرزمین تبریک میگم...

امروز روز یکی شدن همه ی ملت، برای آزاد کردن مرغ خونین بال خرمشهر، از چنگال شیاطین جهانیه...

تبریک تبریک تبریک

تبریک به شهدا

تبریک به امام عزیزمون

تبریک به همه ی مردم و مسئولین

--------------------------------------------------------

میخوام یه داستان واقعی رو، البته با اجازه ی صاحب این خاطره ی داستان گونه، تو چند بخش براتون تقدیم کنم.

حتما نظر بدین و خودتونو تو این موضوع جالب سهیم کنید...

--------------------------------------------------------

آمریکا، دره ی سیرا...ایران، خلیج همیشه فارس

قسمت اول...

.........................

از آن دوران کودکی، یادم میاد که به همراه سه برادر بزرگتر از خودم، در شهرها و روستاها، قالی بافی می کردم. ۷ یا ۸ ساله بودم که به تهران اومدیم و شدیم بچه تهرونی...!

چند سالی نگذشته بود که یه تلویزیون خریدیم. تو اون دوران، حدودای سال ۴۶ یا ۴۷، بیشتر مردم، برای تماشای تلویزیون، به قهوه خونه ها میرفتن.

یادم میاد که تو همون سالها، سریالی از رسانه ی ایران پخش می شد به نام "دره ی سیرا" و من که تازه داشتم فارسی صحبت کردن و یاد می گرفتم و هنوز غیر از منطقه ی سکونتمون تو تهران و بعضی از خیابونای اصلی شهر، هیچ جای دیگه رو نمی شناختم، با تماشای این سریال، متوجه شدم که اون ور دنیا، تو آمریکا، دره ای وجود داره به نام سیرا که بسیار رویایی و خوش آب و هواست و خیلی از آمریکاییای پولدار، واسه تفریح و خوش گذرونی، به اون منطقه سفر میکنن...

در همان دوران کودکی، یکی از آرزوهای من، این بود که یه روزی به آمریکا برم و منم دره ی سیرا رو تماشا کنم. بدون اینکه بدونم آمریکا کجاست و کل شناخت من از اونجا، فقط اسم این دره بود...

و امروز بعد از حدود ۴۰ سال، هنوز اسم سیرا تو ذهنم مونده و جالب اینجاست که تو هیچ کتاب یا فیلم و مستند و سریال دیگه ای، حتی اسمی از اون دره نشنیدم.

اینجا بود که برای من ثابت شد که تاثیر یک فیلم یا سریال، میتونه در یک کودک یا نو جوان، اینقدر تاثیر گذار باشه...

تو مرور همین خاطراتم بودم که به فکرم رسید که چرا ما تو این همه سالهای سال، هنوز فیلم یا سریال درخور شانی برای خلیج زیبای همیشه فارسمون نساختیم...

 

"از خاطرات ا.ا"

ادامه دارد

میم و حا...

نوشته شده در تاريخ 5 / 3 / 1389برچسب:, توسط میم و حا و میم و دال |

سلام دوستان

اینم یه شعر دیگه از خودم که آرزو میکنم خوشتون بیاد.

طبق معمول، حال و هوای خاصی، باعث سرودن این جملات شده...

 

باز از چه بگویم که دل ما خون است

دردیست به جانها، پی هر صبح فزون است

از سرخی قلب خود بگویم یا چشم؟

یا از رخ ماه خود که گندمگون است؟؟؟

ما در وسط کویر دوری، مردیم

افسانه ی وصل ما به او افسون است

هرگاه که چشم بر نگاهش بستیم

باقی به فنا شدیم و این قانون است

یک چند به کوهسار عشقش بودیم

اکنون دل ما به حسرت هامون است

لیلی وش ما که گرد او مجنونیم

حالا به تب یار دگر مجنون است

هر کس که پی هلال ما بی تاب است

از حلقه ی گیسوش، بدان بیرون است

با یک نگهش بکشت صد عاشق را

قد و قدمش، سکندر مقدون است

شرط دل یار ما نه عاشق بازیست

در شهر نگار، عاشقی وارون است

با دوری او قصر فراخ دلها

چون کلبه ی کنعانی ما احزون است

دردیست به جانها، پی هر صبح فزاید

باز از چه بگویم که دل ما خون است...

 

میم و حا...

 

 

نوشته شده در تاريخ 4 / 3 / 1389برچسب:, توسط میم و حا و میم و دال |

اینم یه شعر کوتاه برای دوستای عزیز...

نظر یادتون نره

 

می کُشی مرا، با نگاه خود-من به حالت بی قراریم

از چه می روی، از کنار من، تو ندیده ای، اشک زاریم؟؟؟

 

شاد می شدی، شاد می شدم-خنده های تو، خنده های من

کی تو دیده ای، گریه ی مرا، در فراق تو، غمگساریم؟؟؟

 

نازنین من، از وجود تو-گفته رب ما، آفرین به خود

آفرین به تو، داده ای مرا، تار موی خود، یادگاریم

 

در نماز تو، با صدای تو-عرش و عرشیان، در تلاطمند

ای نگار من، در سلام خود، فاش می نگر، داغداریم

 

ناز من به نازت چه می کشم-من به ناز تو مبتلا شدم

نه زمینیم، نه بهشتیم، نه جهنمی، کوهساریم...!!!

 

 

میم و حا...

نوشته شده در تاريخ 4 / 3 / 1389برچسب:, توسط میم و حا و میم و دال |

سلام

امیدوارم شاد باشین و همیشه در پناه خدا...

امیدوارم شما هم یه دوشنبه ی عالی و پشت سر گذاشته و وارد سه شنبتون شده باشین.

از نیمه های شب گذشته، داشتم تو ذهنم، یه موضوعی و مرور می کردم.

اون موضوع این بود که چرا ما آدما، تعمدا، گام به عرصه هایی میذاریم که میدونیم تو تلاطم امواجی سهمگین گرفتار خواهیم شد و بعد از وارد شدن به اون عرصه های خطرناک، سخت ترین کار ممکن برای ما، میشه پیدا کردن یه راهی واسه نجات!

چرا ما آدما، آرزوهای  محال و ناممکن و بعضا، اشتباه رو، به عنوان سر لوحه ی چشم انداز زندگیمون قرار میدیم و از همه ی زمین و زمان، انتظار داریم، تا ما رو برای نیل به اون آرزو ها همراهی کنن؟؟؟

عجب آدمایی هستیما...!!!

بابا! راحت زندگی کنید دیگه!

آخه چرا خودمون، برای خودمون، این همه دست انداز ایجاد می کنیم؟

جالب تر اینه که تو این مسیرای اشتباه و اهداف اشتباه تر، دوستان مثلا صمیمی ما، میان و ما رو همراهی میکنن، به جای اینکه هدف و راه درست و نشمونمون بدن.

تازه، وقتی یه رفیقی هم، صادقانه و رک میاد و به ما میگه که "دوست من، این راهت، این هدفت، این کارت اشتباهه" اونو طرد می کنیم و هزار تا حرف جور و واجور نثارش میکنیم و اون صمیمی ترین دوست، میشه پست ترین آدم...

آدمیزاده دیگه...

هم مهربونی داره و جمال و کمال و صداقت

هم نامهربونی داره و زشتی و حماقت و دروغ!

سوا کردنی نیست و کلی هم درهمه...

توش هم دکتر حسابی و چمران و ابن سینا و حسین فهمیده هست، هم هیتلر و انواع بوش و انواع سبزیجات و ....

خدا به هممون کمک کنه...

نظر تکمیلی داشتین، استفاده میکنیم...

 

میم و حا...

صفحه قبل 1 ... 6 7 8 9 10 ... 17 صفحه بعد

.: Weblog Themes By LoxBlog :.

تمام حقوق اين وبلاگ و مطالب آن متعلق به صاحب آن مي باشد.